کد مطلب:152320 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:160

شفای هفت حصبه ای در منزل آقای سرافراز به برکت مجلس عزاداری
این قضیه توسط جناب آقای سرافراز برای مرحوم آیت الله دستغیب نقل شده است:

تقریبا بیست سال قبل، كه اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه می شدند؛ در خانه ی این حقیر، هفت نفر مبتلا به بیماری حصبه، در یك اطاق خوابیده بودند! شب هفتم ماه محرم الحرام برای شركت در مجلس عزاداری، مریضها را در خانه به حال خود گذاشتم و پنج ساعت از شب گذشته بود كه با خاطری پریشان به مجلس تعزیه داری خودمان، كه مؤسس آن مرحوم حاج ملا علی سیف علیه الرحمه بود؛ رفتم. موقع تعزیه داری و سینه زنی، نوحه و مرثیه ی حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام خوانده شد.

پس از فراغت از تعزیه داری و ادای نماز صبح، با عجله به منزل می رفتم و در دل خود، شفای هفت نفر مریض را به وسیله ی حضرت امام حسین علیه السلام، از خدا می خواستم.

وقتی به منزل رسیدم دیدم بچه ها اطراف منقل آتش نشسته اند و مختصر نانی را كه از روز قبل و شب باقیمانده است، روی آتش گرم می كنند و با اشتهای كامل مشغول خوردن آن نانها هستند! از دیدن این منظره عصبانی شدم. زیرا خوردن نان، آن هم نانی كه از روز و شب گذشته باقی مانده است برای شخص مبتلا به حصبه مضر است. دختر بزرگم كه حالت عصبانیت مرا دید، گفت: ما همه خوب شدیم و از خواب


برخاستیم! اكنون چون گرسنه ایم، نان و چای می خوریم!

من گفتم: خوردن نان برای مرض حصبه خوب نیست! دخترم گفت: پدر، بنشین تا من خواب خودم را تعریف كنم! ما همه خوب شده ایم! گفتم: خوابت را بگو.

گفت: در خواب دیدم كه این اطاق، روشنی زیادی دارد، مردی در اطاق ما آمد و فرش سیاهی در این قسمت از اطاق پهن كرد و مؤدبانه پهلوی در اطاق ایستاد. سپس پنج نفر با نهایت جلالت و بزرگواری وارد شدند كه یك نفر آنها زن مجلله ای بود. آنها اول به طاقچه های اطاق و كتیبه هایی كه به دیوار زده بود و اسم چهارده معصوم علیهم السلام روی آنها نوشته شده بود، با دقت نگاه كردند. پس از آن اطراف آن فرش سیاه نشستند و قرآنهای كوچكی از بغل بیرون آوردند و قدری خواندند.

پس از آن یك نفر از آنها شروع كرد به خواندن روضه ی حضرت قاسم علیه السلام به زبان عربی. و من از اسم حضرت قاسم كه مكرر می گفتند، فهیمدم روضه ی حضرت قاسم علیه السلام را می خوانند و همه ی آنها شدیدا گریه می كردند و مخصوصا آن زن خیلی سوزناك گریه می كرد. پس از آن، مردی كه قبل از همه آمده بود، در ظرفهای كوچكی چیزی مثل قهوه آورد و جلو آنها گذاشت!

من تعجب كردم كه اشخاصی با این جلالت چرا پاهایشان برهنه است؟! جلو رفتم و گفتم: شما را به خدا قسم می دهم، كدام یك از شما حضرت علی علیه السلام هستید؟ یكی از آنها جواب داد و فرمود: منم! ایشان خیلی با محبت بودند، من گفتم شما را به خدا، چرا پاهای شما برهنه است؟ پس با حالت گریه فرمود: ما در این ایام عزاداریم و پای ما برهنه است! فقط پای آن زن، در همان لباس سیاه پوشیده بود.

گفتم: ما بچه ها همگی مریض هستیم، مادر ما هم مریض است، خاله ی ما هم مریض است. دراین هنگام حضرت علی علیه السلام از جای خود برخاستند و دست مبارك خود را


بر سر و صورت یك یك ما كشیدند و نشستند و فرمودند: خوب شدید. فقط بر سر مادرم دست نكشیدند. من گفتم: مادرم هم مریض است. فرمودند: مادرت باید برود!

از شنیدن این حرف گریه كردم و التماس نمودم. پس در اثر عجز و لابه ی من برخاستند و دستی هم روی لحاف مادرم كشیدند. سپس چون خواستند از اطاق بیرون روند، رو به من كردند و فرمودند: «بر شما باد به نماز، كه تا شخص مژه ی چشمش بهم می خورد باید نماز بخواند!» من تا در خانه به دنبال آنها رفتم، دیدم مركبهای سواری كه برای آنان آورده اند، روپوشهای سیاه دارد! آنها رفتند و من برگشتم.

در این وقت از خواب بیدار شدم و صدای اذان صبح را شنیدم. دست بر دست خودم و برادران و خاله و مادرم گذاشتم، دیدم هیچكدام تب نداریم! همه برخاستیم و نماز صبح را خواندیم، چون احساس گرسنگی زیادی در خود می كردیم، لذا چای دم كردیم و با نانی كه موجود بود، مشغول خوردن شدیم، تا شما بیایید و صبحانه تهیه كنید.

خلاصه تمام هفت نفرشان سالم بودند و احتیاجی به دكتر و دوا پیدا نكردند. [1] .


[1] داستانهاي شگفت ص 92 - كرامات الحسينينه ج 2، ص 117.